یادداشتی بر فیلم «انگاشته / Tenet» ساخته جدید کریستوفر نولان / بیان آشفته، زمان وارونه

پلات آشفته‌ی «انگاشته» را به راحتی نمی‌توان نقطه‌گذاری یا حتی تعریف کرد اما شاید بتوان ساده‌انگارانه خلاصه کرد

عصرسینما؛ زهراالماسی – برای آنها که سینما برایشان چیزی بیشتر از فرصت پاپکورن خوردن با دوستان و سرگرمی لحظه‌های تنهایی است، انتظار دیدن آخرین اثر نولان، آمدن سال گذشته را قبل از همه‌گیری سیاهی و اندوه بیماری ناشناخته، شیرین می‌کرد. فیلمی که از نظر تماتیک نسبتی با دنیای مصیبت‌زده کرونا داشت، بی‌آنکه روح کارگردان موفقش از چنین هم‌زمانی ظریفی باخبر باشد. هرچند که این انتظار شیرین با همة حاشیه‌های اطرافش، با تریلر عجیب و متفاوتش و همة خبرهایی که جسته‌گریخته به گوش می‌رسید، به ناامیدی و یأسی دور از توقع منجر شد، چه به گواه آنان که برای دیدن فیلم روی پرده آی‌مکس کیلومترها سفر کردند و در سالن‌های تئاتر بزرگ نشسته‌اند، چه به گواه آنهایی که به امید کیفیت بلوری در خانه ماندند و چندباره آن را از نظر گذراندند.

پلات آشفته‌ی «انگاشته» را به راحتی نمی‌توان نقطه‌گذاری یا حتی تعریف کرد اما شاید بتوان ساده‌انگارانه خلاصه کرد: شخصیتی که جان دیوید واشنگتن بازی می‌کند، مامور مخفی سیا است که وظیفه دارد در حمله‌ای که به اپرای شهر کی‌یف می‌شود جان فردی مهم و البته وجود قطعه‌ای خاص را از نابودی نجات دهد. در گام بعدی واشنگتن توسط نیروی مخالفش دستگیر می‌شود و در حرکتی شجاعانه تصمیم می‌گیرد به جای لودادن همکاران خود، با سیانور به عمر کوتاه خود پایان بدهد. موتور محرک داستان اما از لحظه‌ای آغاز می‌شود که متوجه می‌شویم، تمام جریان دستگیری و حتی قرص سیانور، آزمایش یا بهتر بگوییم، فریبی بوده که سازمان سیا برای محک‌زدن او انجام داده و واشنگتن از مرگ نجات‌یافته، حالا در کت‌وشلوارهای متفاوتی که ‌میپوشد، نقش جاسوس پنهانی را بازی می‌کند و عضو گروه مخفی “انگاشته” می‌شود، جایی که بناست بشر را از وقوع جنگ جهانی سوم یا به زبانی گویاتر، از انقراض آیندگان نجات دهد.

از این لحظه به بعد قاموس زمان وارونه و به تبع آن اشیا و افراد وارونه در جهان داستان رسیمت پیدا می‌کند و بروز جدی پیدا می‌کند. آنتاگونیست این نبرد ازلی-ابدی خیر و شر، آندره سیتور(با بازی خوب کنت برانا)، معامله‌کنندة اسلحة روس‌تباری است که چون آفتاب عمرش لب بام افتاده و مردنش حتمی است، انگیزه‌ی از نظر نویسنده کافی را برای پایان بخشیدن به دنیا دارد و راه رسیدن و نزدیک شدن قهرمان داستان به این سیاهی مطلق، همسرش کت(با بازی الیزابث دبیکی) دلال آثار هنری است. در این میان شخصیتی به نام نیل- با نقش‌آفرینی مرموز اما دوست‌داشتنی رابرت پتنیسون- نیز همراه لحظه‌به‌لحظة واشنگتن می‌شود تا ماموریت جیمزباندی او را موفقیت‌آمیز به پایان برد.

برای کسی که در آخرین اثرش، «دانکرک»، کارزاری را به نمایش گذاشته که تنها قهرمانش مرگ است و هر دو سوی جبهه قربانی آن، ایدة نجات‌یافتن جهان در برابر شر مطلق به دست یک نفر که به‌تکرار و تعمد، “پروتاگونیست” نامیده می‌شود- که البته تا حدی وجهی می‌دهد به شخصیت بی‌پشت و عقبه‌ای که واشنگتن بازی می‌کند- شاید چرخشی معنادار در جهان‌بینی مولف به نظر برسد، هرچند که روی کاغذ و در چارچوب قصة جاسوسی و بلک‌باستری خود تعریف‌شده و مرسوم باشد.

شاید چیزی که این میان ایده‌ی اصلی «انگاشته» را صیقل‌نایافته‌تر نشان می‌دهد، خالی بودن شخصیت اصلی از هر نقص دراماتیک و احساسات و عاطفه‌ی ضرب‌زدننده است. از همان دست خطاهایی که به ابرقهرمان‌های مهارناشدنی، پاشنة آشیلی می‌دهد تا با زمین‌خوردن و ازپا درافتادن او، کنش نهایی شخصیت را در نقطة اوج زیباتر ترسیم کند.

پروتاگونیست فیلم «انگاشته» اما دور از هر لغزش و خطایی است و چنان اتفاقات را بی‌ذره‌ای خم به‌ ابرو طی می‌کند که گویی رباطی است درجامة انسانی با ادراک محدود و غیراحساسی. در صحنه‌ی تعقیب و گریز تماشایی فیلم، وقتی پروتاگونیست کت را در دستان ناپاک سیتور می‌بیند که به مرگ تهدیدش می‌کند، انتظار نداریم که دنیا و هدف والایی که برای آن استخدام شده را یک سو نهد و تسلیم جبهه‌ی روبه‌رو شود چرا که نویسنده در صحنه‌های پیش از آن دانه‌هایی نکاشته که بتواند در چنین لحظه‌ای بارور کند و احساسمان را جاری یا تصویری از آینده نشانمان نداده که باور کنیم این احساس شکل‌گرفته از آینده‌ای نامعلوم می‌آید که در “حال” شکوفا شده و نه از گذشته.

حال آنکه او در بسیاری از آثارش چنان روح صحنه‌ها را به تلاطم درآورده که جهان داستان را فارق از روایت، وارد تجربه‌ی حسی مخاطب کرده. کافی است به رابطة بیمارگونة کاب و مال در «تلقین» برگردیم یا رابطة مورف و پدرش، کوپر یا حتی به تلاش‌های سربازهای بی‌نام‌ونشان «دانکرک» برای نجات یافتن. هرچند در این دنیای بی‌روح و شکسته‌بسته باید به تنها نقطة گرمابخش داستان اشاره شود، جایی که آجرهای رابطة صمیمانة پروتاگونیست و نیل در طول داستان چیده می‌شود تا در انتها دوباره آغاز شود، رابطه‌ای که در دل جزر و مدهای داستان پابرجا می‌ماند و سویه‌ای دراماتیک به این کویر خشک و بی‌احساس عطا می‌کند.

 

فیلم تنت کریستوفر نولان

 

اگر پیچیدگی ایدة قصه را یکسو بگذاریم و فهمیدن این دنیای معکوس و معلول پیش از علت هویدا را سخت در نظر نگیریم، داستان چنان حفره‌های عمیق ساختاری در دل خود دارد که با چندباره دیدن و شنیدن خلاصة آن از زبان هفتادودوملت و خواندن نظریات فیزیکدان‌ها به معنایی ختم نمی‌شود و همین‌جاست که مرز پیچیدگی نادرست کار نولان آشکار می‌شود که مزد تلاش‌های مکرر مخاطب‌هایش را برای درک کردن دنیای داستان، نه در دل این ۱۵۰ دقیقه پرتنش و ناآرام می‌دهد نه خارج از آن.

شکاف‌های داستانی «انگاشته» در دو جنبه ایجاد سردرگمی می‌کنند؛ از یک طرف با  شخصیت‌هایی که مدام معرفی می‌شوند و بعد از یک صحنه دیگر به کار داستان نمی‌آیند مانند ویکتور با نقش‌افرینی مارتین دانوِن که پروتاگونیست را به گروه «انگاشته» می‌فرستند اما به عنوان کسی که او را استخدام کرده، دیگر خبری از او نمی‌گیرد و او را رها می‌کند، تا  لورا با بازی کلمنس پوئزی که در جایی شبه‌آزمایشگاه، علمش را با جمله‌ی “سعی نکن درکش کنی، سعی که حسش کنی” در اختیار یگانه قهرمان داستان می‌گذارد و دیگر به او و تحقیقاتش برنمی‌گردیم، یا حتی  شخصیت سر مایکل کین که در گفتگوی کمیکی سر میز ناهار با پروتاگونیست ظاهر می‌شود و بعد از کنایه‌‌هایی که به کت‌وشلوار ارزان‌قیمت او می‌اندازد راهی برای نزدیک شدن به سیتور پیش ‌رویش می گذارد، سپس محو می‌شود و دیگر فرشته‌وار به کمک او برای نجات جهان نمی‌شتابد.

سویة دیگر این ابهام از درک چرایی و هدف هرصحنه بیرون می‌آید که در شرایطی که قهرمان چندین قاره و کشور را یکی پس از دیگری پشت‌سر می‌گذارد و مدام در حال سفر در زمان است، گره این کلاف را کورتر می‌کند. حتی اگر بتوانیم از پس موسیقی متن دلهره‌آور لودویگ یورانسن و افکت‌های صدایی- که در اوج بحران‌ها گاهی از گفتگوها بلندتر است- دیالوگ‌های توضیحی زیادی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود را بشنویم و هر قدر که خود صحنه‌ها را یک‌به‌یک بازبینی و دوباره‌بینی کنیم تا به‌درستی بفهمیم، باز هم از پیداکردن نخ تسیبحی که همة مهره‌ها را در کنار هم قرار دهد بازمی‌مانیم و تا لحظة آخر درنمی‌یابیم که در هر مکان و زمانی چه در حال رخ‌دادن است.

در این برهوت داستانی که اجزایش یله‌گوباره در جای‌جای فیلم از‌نفس‌افتاده‌اند شاید تنها چیزی که کمی نیمة دوم فیلم را دیدنی‌تر می‌کند، چرخش‌های داستانی است که گذشته و آینده شخصیت‌ها را روبه‌روی هم می‌آورد و برای لحظاتی لذتی از فهمیدن به ما می‌چشاند که اگر در کل اثر جریان داشت، شاهکار روایی بی‌نظیری در تاریخ سینما رقم می‌خورد.

نولان اما هرقدر در گفتن این قصة پر پیچ و خم به لکنت افتاده، در اجرای ایدة خود با نور و تصویر، گامی به جلو برداشته. دیدن صحنه‌های تعقیب‌وگریز در خیابان، آتش‌زدن هواپیما، درگیری‌های تن‌به‌تن معکوس و صحنة پایانی جنگ درحالی که دسته‌ای به عقب بر‌می‌گردند و عده‌ای به جلو می‌روند، خرابه‌هایی که دوباره ساخته می‌شوند و منفجر می‌گردند، همه چنان ماهرانه به تصویر درآمده که دنبال‌کردن هزارتوی «انگاشته» را برای دو ساعت و نیم ممکن کرده است و به تعبیر برخی دیدنش را سرگرم‌کننده. تعبیری که برای کارگردان مولفی چون کریستوفر نولان، کمتر از چیزی است که از او انتظار داریم. بسیار کمتر.

 

 

 

مشاهده بیشتر

شاید از این نوشته‌ها هم خوشتان بیاید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا