سینمای کلاسیک: مروری بر فیلم «ربکا» ساخته آلفرد هیچکاک
زمستانی که در دل آتش بهار میشود

عصرسینما؛ زهرا الماسی
حدود هشتاد سال پیش وقتی دافنه دوموریه سیساله پنجمین کتابش را مینوشت، گمان نمیبرد از بین واگویههای راوی بینامونشان کتابش و از دل فضای وهمآلود و گوتیک روایتش، قصهای جان بگیرد که برای سالها دستمایة بازآفرینی هنرمندان کوچک و بزرگ شود و چرخة صنعت سینما را رونق دهد. داستانی که البته جز در نسخة هیچکاکی خود، بیشتر ارزش خواندن دارد تا دیدن. نه فقط چون جز معدود آثاری از این کارگردان صاحبسبک است که نامزد دریافت ۱۱ اسکار شده، یا حتی برای اینکه چنان پرقدرت بوده که بعد از یک دهه، در افتتاحیة اولین فستیوال فیلم برلین(۱۹۵۱) به نمایش درآمده، بلکه چون توانسته روح اثر دوموریه را باوفاداری بسیار، در آینة سینما بنمایاند و تصویری ماندگار در ذهن تماشاگران قصهاش ایجاد کند.
داستان از جایی جان میگیرد که دنیای تاریک مرد اشرافزادهای چون ماکسیم دو وینتر (لارنس اولیور) که سراسر غرق در ماتم مرگ همسرش است، برای مدتی کوتاه و در سواحل مونته کارلو، بارقههایی از نور میبیند. جایی که با دختری جوان، ساده و ناپختهای (جون فونتین) آشنا میشود که به زنی مرفه چون خانم ونهوپر (فلورانس بیت) خدمت میکند تا بعد از چندصباحی عیشونوش تسلیدهندة غم دیروز و فردا، با جملة “با من به مندرلی میآیی؟” نامزدش شود. اما “مندرلی” کجاست؟ قبلة آرزوی همه و جهنم تجسمیافتة صاحبش. در ظاهر عمارت مجللی است در کرانة ساحل انگلیس و در باطن، جایی است که به تسخیر روح ربکا، زن سابق ماکسیم درآمده؛ با همة اشیای گرانقیمت و مجسمههای عتیقهاش، با جشنها و ضیافتهای پررقص و آوازش و با زیبایی و شکوه مثالنازدنی و بینظیرش درست مثل چهرة ارباب و بانوی سابقش، “ربکا”. ربکایی که چنان که از معنای نامش پیداست “محکم گره میزند” مندرلی را به نام و وجود خودش و “به دام میکشد” دختر جوان بیهویتی را که مدام وجود ناچیز و افتادة خود را در مقایسه با ربکا حقیر مییابد. این میان چیزی که ضلع سوم این رابطة بیاصول را پررنگتر میکند، حضور خانم دنورز (جودیت اندرسون)، رئیس خدم و حشم این بهشت گمشده است. زنی که با ربکا پایش به عمارت باز شده، عاشقانه اما دیوانهوار خانم دو وینتر سابق را میپرستیده، اتاق او را چون زیارتگاهی مقدس حفظ کرده و حالا بعد از به دریا رفتن بیبازگشت تمثال آفرودیت در مندرلی، جلاد هر خوشی و خندهای است و شکنجهگر شبانهروزی زندگی خانم دو وینتر جدید.
نخستین اثر کارگردان بریتانیایی در چارچوب هالیوودی، با اینکه مشخههای بارزی از آثار قبلی او به ارث نبرده و اثر امضای هیچکاک را به معنایی که بعدها سراغ داریم، در خود آشکار نمیکند اما اینجا هم روایتی سراسر تعلیق بازگو میشود که با گنجاندن جزییات روانشناختی، قصة دوموریه را وارد بعدی عمیقتر و متشخصتری میکند و مثل بسیاری از آثار او پایة چنین ساختاری را با گرفتن بازیهای وسواسگونة خود از نقشافرینان بنا میسازد. از جون فونتین گرفته که با ظاهری شلخته و شانههای خمیده، در قامت خانم دو وینتر، کوچ دختری شاد اما بیپایهومقام را به دنیای زنی والامقام اما وحشتزده به تصویر میکشد، تا لارنس اولیویر که بر لبة پرتگاه هستی و نیستی گام برمیدارد؛ در قدمی احوال مرد دلباخته و سرخوشی را بازی میکند و در قدمی بعد افسونزدگی و سنگینی درد چهره اشرافیاش را چون مفلسان در هم میدوزد و سرد میشود چون نامش: دو وینتر. اما شاید هنر هیچکاک در بازی گرفتن از جودیت اندرسون باشد که با قامت سیاهپوش خود، یقهای که گردنش را بلندتر جلوه میدهد و چشمهایی که لحظهای به هم نمیآید، رازآمیزی و جنون شخصیت خانم دنورز را نمایان کرده است.
آنچه ۵۰۰ صفحه کلمه را به ترجمهای ۱۳۰ دقیقهای از صدا و تصویر بدل میکند که «ربکا» را از دیگر اقتباسهای بهظاهر مشابهش متمایز میسازد، میزانسنهای دقیق انتخابی کارگردان است که قدرت فیلمبرداری سیاهوسفید جرج بارنز را چنان به اوج خود میرساند که تصور رنگآمیزی قابهایی چنین قدرتمند و موثر را کودکانه و سادهانگارانه جلوه میدهد تا جایی که آکادمی اسکار مجاب به اعطای جایزة بهترین سینماتوگرافی میشود در کنار جایزة بهترین فیلم که به تهیهکنندة فیلم اسکاری «بربادرفته»، دیوید او.سلزنک میبخشد.
سویه دیگر تمییزدهندة این شاهکار، جولان صدا و موسیقی در آثار هنرمندی است که میدانیم در خلق احساسات از طریق صداها استادانه عمل میکند. جدای از موسیقی کارآمد فرنز وکسمن که آینة شینداری درونیات شخصیتها میشود و حس و حال منجمد شده در صحنه را جاری میکند- کسی که بعدها در فیلمهای «سوظن» و «پنجرة عقبی» نیز موسیقیاش خوش میدرخشد- انتخاب صدای خارج از تصویر فونتین در شروع فیلم و چرخش شبحوار دوربین در ویرانههای مندرلی چنان درخشان و مثالزدنی است که تماشاگر را برای دنبال کردن ماجرای این مخروبه از همان دقایق اول مشتاق میکند.
فیلم «ربکا» با همة وفاداری خود به متن مولفش، در دوربین هیچکاک بهخاطر قوانین دنیای هالیوود اندکی تغییر پیدا میکند و ماکسیم را بهجای قاتل ربکا، نظارهگر مرگ اتفاقی او میکند تا در ذهن هیچ مخاطبی تصور ارتکاب جرم بیمجازات شکل نگیرد و همین یکی از زیباترین صحنههای دراماتیک فیلم را رقم میزند؛ زمانی که ماکسیم، در کلبة متروکة کنار دریا، ماجرای بگومگوهای آخرین شب زندگی ربکا را برای همسر جدیدش بازسازی میکند و اذعان میکند که فرصت خوشبخت بودنشان از کف رفته و برای هر چیزی دیر شده، حتی برای از اول شروع کردن.
هیچکاک با ارائهکردن تعلیق در رابطة عاشقانهای که علیرغم کشش عاطفی دو سر ماجرا، بهخاطر تفاوت طبقه و رفتار، هیچیک خوب درک نمیشوند، چنان بر دنیای سینما اثرگذاشته که پل توماس اندرسون خالق فیلم بینظیر «رشتة خیال» رابطة رینولدز کاکوود با درخشش دنیل دی-لوییس و آلما با بازی ویکی کریپس را الهام گرفته از رابطة ماکسیم دو وینتر با همسر جوانش میداند که هر دو عطش عشقی یکشبه بهاوجرسیده و بیمارگونهای را بین دو قشر مختلف نشان میدهد که زیر سایة همسر سابق ماکسیم یا مادری که رینولدز در جوانی از دست داده، توان نفس کشیدن ندارند.
در پایان، بار دیگر مندرلی را میبینیم اما غرق در زبانههای آتشی که به دست خدمتگزار مجنونی برافروخته شده که چشم دیدن آرامش و قرار سرور جدید را ندارد و عمارت را غرق شعله و دود میکند تا دیگر حتی کسی نباشد که بودونبود ربکا زخمش بزند. فونتین اما از این مهلکه نجات پیدا میکند و در آغوش ماکسیم، عشق خاکسترشدهشان را در میان حریق سوزان و دویدنهای امدادرسانها و نجاتیافتگان، جانی دوبار میبخشد تا به اثری پایان دهد که بعد از سالها در کنار فهرست روزافزون هنرمندانی که در تلاش نشاندادن زاویهای متفاوت به دام اقتباسهایی ناموفق افتادهاند، ارزش و اعتبارش بیشتر شود و جایگاه عوامل و سازندگانش رفیعتر.