سینمای کلاسیک: یادداشتی بر فیلم «بهترین سالهای زندگیمان» ساخته ویلیام وایلر / مبارزه برای خواب آسوده
عصرسینما؛ زهرا الماسی
سال ۱۹۴۵ جنگجهانی دوم با حدود ۷۰ میلیون کشتهای که تقدیم تاریخ کرد، تمام شد اما خرمن یاس و اندوهش بر دامان بشر ماند. بعد از تمرین برای مردن و آمادگی برای از دست دادن جان خود و دیگری، حالا تلاش برای زندگیکردن بود که غیرعادی و ناممکن مینمود. به قول سربازی آمریکایی در فیلم «آتش مقابل» (۱۹۴۷): “نمیدانم باید چه کنیم، نمیدانیم قرار است چه بر سرمان بیاید. ما زیادی به جنگ عادت کردهایم، اما حالا نمیدانیم برای چه چیزی باید بجنگیم”. همین درماندگی از زندگی عادی و بازگشتن به روزمرگی، دستمایة یکی از پرافتخارترین کارگردانهای دوران کلاسیک سینما شد و اثری بهوجود آمد، ضدجنگ با موقعیتهای آشنای انساندوستانه و مایههای عاشقانه که قصة گیرایش بدون پیچیدگیهای روایی خاصی، مخاطب را ۱۷۰دقیقه کنجکاو و همراه میکند.
«بهترین سالهای زندگیمان» ماجرای سه مردی را روایت میکند که بعد از درد دوری و چشیدن روزهای سخت جنگ به شهرشان بازمیگردند، با شوقی که همراه اضطراب است و ترس و ناآگاهی. آنها دوباره به جبهة دشمن برگشتهاند و بهجای قمار کردن هر روزه روی مرگ و زندگیشان، اینبار برای عاشق بودن، همسر بودن، پدر بودن و کار کردن میجنگند. قهرمانهایی که روزگاری در خاک دشمن سرنوشت نه فقط کشور خودشان، که دنیا را رقم میزدند و حالا با چند مدال روی سینه، چند کاغذپارة تقدیر و تشکر از مافوق رفیق و وزیر عزیز و البته خط اخمی که روی پیشانیهاشان نقش بسته به شهر و خانه و خانواده برمیگردند و بهجای ادامه دادن مسیر روزگار، مجبورند از اول دوباره شروع کنند.
چه کاپیتان فرد دری باشد (دانا اندروز) که چند هفته بعد از ازدواجش، شغلش را در فروشگاه بزرگ شهر رها میکند و به نیروی هوایی میپیوندد، چه پلیتون استفنسون باشد (فردریک مارچ) که زن زیبا، دو فرزند نوجوان و آپارتمان باشکوه و کارکردن در بانک را بدرود میگوید و در نیروی زمینی خدمت میکند و چه هامر (هارولد راسل) باشد؛ نوجوان ۱۸ سالهای که عشقش به محبوب تمام عمرش و آرزوی درس و دانشگاه را خاک میکند. ملوانی که دستانش را در حین خدمت و روی کشتی درحال غرق جا میگذارد و بهجایش دو چنگک زمخت و برنده دارد که شاید پاسخگوی روشنکردن سیگار و در دستگرفتن لیوان باشد، اما قطعا برای در آغوشکشیدن و نوازشکردن معشوقهاش ناتوان و ابتر است.
داستان با منشعبشدن به سه قسمت، تقلای سربازان برگشته را برای عادتکردن به حیات پس از جنگ دنبال میکند، با اینحال تمرکز قصه و محوریت اصلی فیلم روی فِرد دِری است. مردی که نه همسر همدلی دارد و نه کار درخور و باآبرویی. او حتی ابا دارد از پوشیدن یونیفرم پرزرقوبرق دوران خدمتش که توجه پیر و جوان و زن و مرد را بهخود جلب میکندِ چرا که او را یاد بمبهایی میاندازد که با فشار دادن دکمهای روی شهرها میریخت و تنهایی و تعلیقی که در میان آسمان و زمین تجربه میکرد.
طرف دیگر ماجرا استفنسون است که شاید از یار موافق و کار بهراه، بهرهمند است اما همچنان مستی و ناهشیاری را به بیداری و حقیقت ترجیح میدهد و جایی او را راضی میبینیم که دوشادوش رئیساش ایستاده و باصراحت حرف دلش را میزند.
اما شاید دراماتیکترین شخصیت میان این مثلث، هامر باشد. کسی که عشق ویلما را ترحم میپندارد، خودش را لایق عشق او نمیبیند و حقیقتا برای عادی بودن، چیزی کم دارد. شخصیتی که خود هارولد راسل است با تغییر نامونشان، بازیگری غیرحرفهای که بابت اجرای بینظیرش دو اسکار (بازیگر مکمل و جایزة افتخاری) از آکادمی دریافت کرد و قصهاش را جهانی.
شاید بعد از «بنهور» که یازده اسکار برد، «بهترین سالهای زندگیمان» از پرافتخارترین فیلمهای ساخته شده توسط ویلیام وایلر باشد که در هفت رشته موفق به دریافت اسکار میشود. فیلمی که جدای دریافت جایزة بهترین بازیگر نقشاول مرد برای فردریک مارچ و بهترین کارگردانی برای وایلر جوایز بهترین فیلمنامه اقتباسی، تدوین، صداگذاری و تولید را نیز از آن خود کرد و کمپانی گلدوین را سرافراز کرد.
در صحنهای از قصهای که رابرت.ای شروود، از داستان بلند «افتخاری برای من» نوشتة کنتور اقتباس کرده، هامر و فِرد با مردی درگیر میشوند که ادعا میکند سربازان برای هیچ جنگیدهاند چرا که اسنادی بهدست آمده که مبارزه آنها را بیمعنا میکند و بیارزش. در برابر چنین حملة جانکاهی سویهای که فیلم در برابر آن میایستد وطنپرستی است و دفاع از خاک و ریشه، که شاید کمی اغراقشده بهنظر آید و تصویر ارزش زمانة خودش را منعکس میکند، اما سیاهی جنگ را تقدیس نمیکند و با قهرمانهای بییار و یاورش دوگانة خیر و شر نمیسازد. چرا که مهم نیست در دوران جنگ، چه کسی به جبهه می رود و چه کسی در خانه میماند، مهم نیست آدمها به این وقت شوم، هجدهساله باشند، سی ساله باشند یا شصت ساله؛ در میانة زندگی باشند یا در ابتدای راه. اقبالشان در رسیدن به آرزوها بلند باشد یا کوتاه و ناکام، جنگ با همة بمبها و آتشها، با ترس «ازدستدادنها» و «برای همیشه نداشتنها» به هرچیزی که در برابرش ایستاده باشد ارزش میدهد و بهترین چیزها را قربانی میکند.
مطالب دیگری از نویسنده این یادداشت:
سینمای کلاسیک: نقدی بر فیلم «منشی همهکاره او» ساخته ساخته هاوارد هاکس
نقد و بررسی فیلم «منک» جدیدترین ساخته دیوید فینچر / مردی که کم می نوشت اما زیاد میخواست!
سینمای کلاسیک: مروری بر فیلم «ربکا» ساخته آلفرد هیچکاک
نقد و بررسی فیلمی که اینروزها مورد توجه بسیاری قرار گرفته / «دادگاه شیکاگو هفت» ساخته آرون سورکین
سینمای کلاسیک: مروری بر فیلم «مغازهی گوشهی خیابان» ساخته ارنست لوبیچ / طومار ناتمام