آموزه های دشوار رینگ مبارزه / یادداشتی خواندنی از دیوید ممت

 

عصرسینما، ترجمه: عقیل قیومی

ژان رنوار گفته که فیلم­ هایش را محضِ نماهای درشت ساخته است. منظورش را نمی­ فهمیدم تا اینکه خودم یک فیلمِ مُبارزه ­ای ساختم. کم­تر چیزی به پای زیبایی چهرۀ یک مبارز می­ رسد. آدری هیپبورن سیمایی بود برابرنهادِ واژۀ زیبایی، اما اگر بینش، ادراکی باشد که با رنج کامل می­شود، دربارۀ یک مبارز چنین است که او سیمایی­ ست برابرنهادِ واژۀ بینش

فیلم ­ام با نام «کمربند قرمز» (2008) یک فیلمِ مبارزه­ ای است که در آن ری مانچینی، قهرمان سابق سبک ­وزنِ جهان، در فیلمی بازی می­کند با محوریت مبارزه. چند ماه قبلش کانال ورزشی ESPN داشت مستندی می­ ساخت دربارۀ ری و از من پرسیدند که چه چیزی را در کارِ بازیگری­ اش می­ پسندم. گفتم: «او غمگین است. همۀ مبارزان غمگین هستند.»

سه نمونه دارم از این­ آدم­ها که همۀ عمر یادشان با من بوده است: تاکاشی شیمورا ( 1982-1905، هنرپیشۀ ژاپنی که عمدۀ شهرتش به خاطر بازی در فیلم­های کوروساوا است-مترجم) کولا کواریانی (1980-1903، کولا کواریانی  معروف به نیکلاس کواریانی یا نیکِ کُشتی­ گیر اهل گرجستان که شطرنج ­باز حرف ه­ای هم بود-م) و استانیسلائوس زِبشکو (1967-1879 ، یان استنیسلاو سیگانیویچ ، معروف به استانیسلائوس زبشکو ، یک مرد قدرتمند لهستانی و کشتی­گیر حرفه­ای که در دهۀ بیست میلادی سه بار قهرمان سنگین وزن جهان در آمریکا شد. زبشکو لقبی بود که دوستانش در کودکی­ به دلیل شجاعتش به او دادند-م).

«شب و شهر» (1950) فیلمی ­ست با موضوعِ ورزشِ کُشتی. زبشکو نقش یک قهرمانِ قدیمی اروپاییِ دورانِ تحصیل را بازی می­کند (چنان که پیش­تر بوده) که پسرش از مسابقات قانونی کُشتیِ فرنگی کنار کشیده و به عنوان برگزارکنندۀ «نمایش­ ها»یِ کُشتیِ صحنه ای به مال و منالی رسیده است. زبشکو را می­ فریبند تا به مبارزه­ ای تا نهایتِ کار تن بدهد. یکی از کشتی­ گیرانِ عوضی سر به سرش می­گذارد که او پیر و از رده خارج شده است. (زبشکو در آن زمان 71 ساله بود). دو حریف مبارزه می­ کنند و زبشکو برنده می­شود، اما این مبارزه او را از پا می­اندازد و در رختکن می­ میرد. طلبِ بخششِ پسرش پذیرفته می­شود. زبشکو می­گوید: «زندگیِ خوبی داشتم». صحنۀ زیبایِ مرگ را مردی بازی می ­کند که تا پیش از این هرگز بازی نکرده بود.

زبشکو در نخستین دهه­ های قرن قهرمان جهانیِ کشتی بود؛ در روزهایی که هنوز مانده بود تا ورزش تبدیل شود به یک «برنامۀ نمایشی». کارش حرف نداشت؛ او را دیده ­اید با آن چهرۀ ویرانش، گوش­ های شکسته ­اش و چشمانی جامع ­نگر. این سیمایِ غمبارِ بینش است. چهره ­ای که زیباست.

کولا کواریانی در «کشتن» (1956) هم چنین سیمایی دارد. کواریانی تا پیش از جنگ قهرمان کشتی فرنگی بود و بعدتر تبدیل شد به کشتی­ گیری «حرفه ­ای» (کشتی کچ) در آمریکا. او را در فیلم در یک سالن شطرنج می ­بینیم که با استرلینگ هایدن نشسته و دارند در یکی از صحنه­ های معرکۀ مکالمه در تاریخ سینما دربارۀ نقشۀ یک اعتشاش که قرار است در میدان اسبدوانی پیاده شود، حرف می­زنند. هایدن کولا را اجیر کرده تا حواس پلیس ­ها را پرت کند، تعقیب شود و به زندان بیفتد. از آن­جایی که کولا بو برده این کار یک شیرین­ کاری بزرگ خواهد بود، به جای تمام حقوقی که به او پیشنهاد شده، سهمی از عملیات می­­خواهد. هایدن زیر بار پذیرفتن چنین پیشنهادی نمی­ رود و کواریانی بی ­اعتنا شانه بالا می­ اندازد و با هم دست می­دهند، و کواریانی خودش برای انجام کار اقدام می­کند، آن را گردن می­گیرد و به زندان می­افتد، و آیا این شبیهِ زندگی نیست؟ می ­اندیشم که هست. و مطمئن هستم کارگردان فیلم، استنلی کوبریک، و مبارزش، کواریانی، بر دیدگاهم اثر گذاشته ­اند.

تاکاشی شیمورا حضورش را با آکیرا کوروساوا و ستاره­اش، توشیرو میفونه، تثبیت کرد، همچنان که ویکتور مک­لاگلن در فیلم­هایی مثل «دختری با روبان زرد»، «دژ آپاچی» و «ریو گرانده» حضورش را زیر سایۀ جان فورد و ستاره ­اش، جان وین، رقم زد؛ وردستی همیشگی که حضورش در حکم یک برگ برنده برای رئیس­ اش بود.

«هفت سامورایی» شاهکارِ کوروساوا است. سکانس اکشن افتتاحیه­ اش به درستی به عنوان آغازگرِ گونۀ فیلم سامورایی شُهره است.

یک بچه­ دزد بچه­ ای را در آلونکی نگه داشته. شیمورا، یک ساموراییِ ولگرد و بیکار، از راه می­رسد؛ سرش را می­تراشد و مثل یک راهب عمل می­کند. با کاسۀ گدایان در دست به درِ طویله نزدیک می­شود و به بچه ­دزد و قربانی­اش غذا تعارف می­کند. سپس غذا را پرت می­کند داخل طویله و دنبالش می­رود. در نمای بعدی، مرد تبهکار را می­بینیم که به شدت لت و پار شده است و تلوتلوخوران با حرکت آهسته از طویله بیرون می­ آید. روی پنجه­ های پایش برمی­خیزد و پیشِ روی ما به زمین می­افتد، مُرده.

ولی دومین مبارزۀ فیلم، سکانسِ محبوب من است. در این­جا، فقر و بیمناکیِ روستاییان شیمورا را وامی­دارد تا راه بیفتد برای استخدامِ سامورایی. مسابقۀ کِن­دو با شمشیرهای چوبی را بین رونینی (ساموراییِ بدون ارباب-م) دیگر و یک تازه ­کار تماشا می­کند. تازه­ کار ادعا می­کند که مبارزه را برده است و رونین می­مرد اگر آن­ها با شمشیرهایی واقعی مبارزه کرده بودند. شیمورا می­گوید: «نخیر، تو باختی». سپس تازه­ کار شمشیری می­کشد مثل یک سامورایی.

دوربین روی شیمورا می­ مانَد که دارد دو حریف را تماشا می­کند. شمشیربازان بی­ حرکت می­ ایستند و شیمورا هم. غم و بینش را در چهره ­اش می­بینیم تا آستانۀ تراژدی، پیش ­آگاهیِ کاملی از پیامدِ مبارزه و بی­ حاصلی ­اش و بلاهتِ وصف­ ناشدنیِ آدمی. همۀ مبارزان غمگین هستند.

مانچینی که آتش ­اش تند است، در فیلمی که ساخته­ ام شخصیتی را تصویر می­کند که از رویِ «دانی اینوسانتو» (استاد هنرهای رزمی و شاگرد ارشد بروس لی-م) الگوبرداری شده است. دان مربی جهانی جودو و تحسین ­­شده ­ترین معلم هنرهای رزمی و مبارزۀ فیلیپینی با چاقو است. نسل پدران و عموهایش به او آموزش دادند؛ همان­ هایی که به سربازان آمریکایی هم در جنگ اقیانوس آرام آموزش می­دادند. او چتربازی بود در لشکر 101 هوابُرد و نخستین مردی که کمربند مشکی را از بروس لی دریافت کرد و تا امروز در مدرسۀ عالی ­اش در کالیفرنیا تدریس می ­کند و به کارِ آموزش پلیس ­ها و نیروهای نظامی در گوشه و کنار جهان مشغول است.

فیلم ­ام، «کمربند قرمز» دربارۀ ورزش رزمی جوجیتسو است. کمربند قرمز در فیلم به محترم­ ترین آموزگار مهارت و آمادگی بدنی اهدا می­شود. برای آخرین سکانس فیلم، کسی را نیاز داشتم که نقش این معلم را بازی کند و در پایان کمربند را به شاگردِ برگزیده ­اش (چیویتل اجیوفور) بدهد. در روزهای پیش­ تولید با رناتو ماگنو, معلم ­ام و طراحِ هنرهای رزمی در فیلم و تهیه­ کننده، گفت­وگوهایی داشتیم برای انتخاب بازیگران. گفتم: «کسی را می­خواهیم با چهرۀ یک مبارز، کسی مثل دان اینوسانتو». چند ماهی از پیش ­تولید سپری شده بود که رناتو پیشنهادش را رو کرد: «خودِ دان اینوسانتو چی؟». تا اینکه یک روز چنین چیزی به ذهن خودم هم رسید و گفتم: «بریم تو کارِ دان اینوسانتو» که نقش را بازی می­ کند و چهره ­اش بازگوکنندۀ داستان فیلم است: اینکه همۀ مبارزان غمگین هستند. چه کسی می­توانست این نقش را بازی کند بدون اینکه خودش هم یک مبارز بزرگ باشد؟ هیچکس.

داستان واقعی هر مبارزۀ راستینی باید غم ­انگیز باشد. همان­طور که وِلینگتون (فیلد مارشال آرتور ولزلی، اولین دوک ولینگتون [1852-1769] سیاستمداری اهل پادشاهی بریتانیا، اصالتاً از مردم ایرلند و یکی از برجسته‌ترین چهره‌های نظامی قرن نوزدهم میلادی به شمار می‌آید. وی حتی پس از مرگش، اغلب به عنوان دوک ولینگتون شناخته می‌شود- م) گفته: «هیچ چیزی به جز یک نبردِ شکست­ خورده نمی­ تواند تا این اندازه غم ­انگیزی ­اش را با نبرد پیروز شده هم تقسیم کند.»

فیلم ­های مبارزه ­ای واجدِ حس غم­ هستند. اصالتی در سعی و نظم است و اگر چنین اصالتی در رنج نباشد، در تلاشی ­ست که می­ کنیم تا با رنج زندگی کنیم و در کوشش برای یافتن معنیِ رنج. «کمربند قرمز»، به طور کلی، یک فیلم مبارزه ­ای است. فیلمِ هنرِ رزمی دربارۀ تقابل دو نیروی توانمند است: دو انسان هماوردی می­کنند و ما مجاز هستیم تا طرفِ ضعیف­تر را تشویق کنیم و از پیروزی نهایی­ اش شاد شویم. اما فیلمِ مبارزه ­ای، به گونه ­ای، آیینِ تن دادن به باختن است. خودش را، به تنهایی، در حوالیِ ژانرِ محبوبم، فیلم نُوار، باز می­ یابد. شاه ­بیتِ درام این است: « آیا زندگی شبیهِ این نیست؟…». اما برادر بزرگ­ترش، تراژدی، نزاعِ شَر و خیر است، نزاع انسان است با خدایگان. نیروی خیر و خدایگان برندگان مشخصِ تراژدی هستند؛ در فیلم نوار، که حس کمالِ تراژدی در آن نیست، همچنان خدایگان بَرنده ­اند، اما پیروزیِ خیر شرحی بر خویش می­خواهد. پایانی نیست بر نبردهایی که پیروز نبوده ­اند.

جهانِ عرب دارد دورانِ جنبش استرداد یا سقوط آندُلُس را باز­می­ جنگد، بازجنگ­ هایی از جنس جنگ داخلی و در مورد کشور خودمان، به طور کلی، موضوعِ ویتنام و بازجنگِ آن. پیروزی گُذراست و شکست تمامی ندارد. این را از قماربازان و سربازان بپرسید. آدم­های فیلمِ من مبارزانِ واقعی هستند: رَندی کوچار، ریکو چیاپارِلی، جان ماچادو، دان اینوسانتو، فرانک تریگ، اِنسون اینئی و ری مانچینی. در چهره هایشان نشانی از خودنمایی یا بادِ دماغ نیست؛ آرام، گوشه ­گیر و ژرف ­اندیش ­اند. چنین چهره ­هایی را دوست دارم و به همین دلیل این فیلم را ساختم.

پی­ نوشت: مطلب سعید عابدی را هم با عنوان «گر بدینسان زیست باید…» با محوریت زندگی و روزگارِ کواریانی در اینجا بخوانید.

دیوید ممت

 

مشاهده بیشتر

شاید از این نوشته‌ها هم خوشتان بیاید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا