نقدی برفیلم “صدای متال”
بیا سکوت را گوش کنیم
عصر سینما : علی زنداکبری- فیلمهای با موضوع معلولان و یا انسانهای دارای نقص عضو دارای مشکلات خاص تهیه خود می باشند چراکه علاوه بر رعایت ظرافتهای داستانی برای نشان دادن چهره طبیعی تر موضوع نیاز به استفاده از بازیگران حقیقی و یا بسیار نوآور در این زمینه دارند. سال گذشته فیلم “کودا” با بازیگرانی ناشنوا و غیر قابل تکلم نه تنها در صنعت سینما خوش درخشید بلکه در اشاعه فرهنگ مناسب برخورد خوب با معلولان و اشخاص دارای نقص عضو نیز نقش مهمی ایفا نمود در سال 2019 یکی از فیلمهائی که در این راستا چندان مورد توجه قرار نگرفت فیلم “صدای متال” بود که حالا در بخش نگاهی دیگر به آن خواهیم پرداخت، فیلمی که می تواند در ایام تعطیلی پیشرو مورد استفاده علاقه مندان باشد:
بیا سکوت را گوش کنیم
به سختی بتوان باور داشت فیلم، اولین ساخته سینمائی کارگردانش است، ساختاری منسجم با دیزالو متن و فرامتن، به سلوکی پرداخته از جنس ترنس مالیک، شعری در بطن، به دنبال روحی در ساختار، “داریوس ماردر” به سادگی از یک آسیب فیزیکی، شخصیت فیلمش را به <حضوری> در حال، سوار بر روح زندگی بال و پر می دهد. صدای متال تعبیری دو سویه از روح موسیقی و انگیزشهای خود ویرانگر نشات گرفته از علاقه مندان آن چه به صورت حقیقی و چه در حد تفکر و لذت روحی ناشی از تخلیه روح درون ، بهانه ایست به پرداختن به تکنولوژی، با مستمسک قراردادن فلز بی روحی که انسان را به بازی گرفته، گاه همچون کاربردش در موسیقی متال و گاه چون دروغی بزرگ در علم پزشکی و آنچه که به ما نشان میدهد، چون فرانکشتاین نه آن طینت پاک، که ظاهر زشتش است، ایمپلنتی که قرار است چون معجزه عصر پسامدرن، تبدیل به رهایی از شر آسیبهای فیزیکی انسان شود همچون پیک فلز گیتار یا سنج درام، خش انداز بر پهنای روح سرگشته و زخم خورده علاقه مند موسیقی متال که ناگهان همه چیزش را از او می گیرند : شنوایی.
روح پرتلاطم نوازنده درام به ناگهان، پی آیند از دست رفتن مهمترین حس آرامش روحیش، علاوه بر موسیقی، معشوقه خود را نیز از دست رفته میبیند. روح سرخورده او اینبار، با زخمهای عمیق جدیدی مواجه است، او فقط یک پناه دارد بازشناخت انسانی که دیگر نمیشناستش.
روبن قصه بعد از، از دست دادن شنوائیش به دنبال بازیابی آن، به محلی برای یادگیری زبان اشاره و خو گرفتن به شرایط جدیدش نقل مکان می کند، جائیکه از تکنولوژی و بالاجبار از معشوقه اش باید جدا شود، تا بر تمرکز درون، روح خود را بازیابد، آنگاه که مقاومتش برای نرفتن را شاهدیم، وابستگی جسمیش را کاملا درک میکنیم، همه آن چیزی که او را به عنوان یک نوازنده درام رو به رشد در سبک متال، با تمام وجوه ظاهری و شخصیتیش تعریف مینماید، از عشق و زندگی کولی وار، تا عضلات خالکوبی شده و اعتیاد به ظاهر ترک شده ای که چهار سال از دوریش می گذرد، اما ازآسیبهایش، از تشویش و اضطراب و وابستگیهایش، کلی اثر بر جای مانده، موجودی مستاصل از تغییراتی ناگهانی که باید “خود” جدیدی را بازیابد، آیا می تواند؟ آیا توانایی خلق دوباره او را دارد؟ غافل از آنکه، آنچه تقدیر(به اعتقاد نگارنده، خواست پروردگار) برای او در نظر گرفته شده، نه درمان ونه تطبیق، که علاوه بر رفع هر دو، سلوکیست که “جو”، پیرمرد آسیب دیده از جنگ ویتنام مراد آن است، مرادی که مریدش، با راهی طولانی و سخت مواجه است. آنجا که به او، پس از جراحی و پس از درخواستهایش می گوید : (( …من موقعیتی که خودت رو توش قرار دادی نمیفهمم؟!!! …از نظرم، هم ظاهرت و هم صدات شبیه معتاد هاست!!!.)) حال آنکه میدانیم پیرمردی با تجربه و دنیا دیده و با توجه به ظاهر روبن(نسبت به اول فیلم) قطعا میداند که او دیگر مصرف کننده نیست و روبن هم با قطعیت و لبخندی خاص، که کمتر از او طی فیلم دیده بودیم با خوشحالی می گوید که مصرف کننده نیست!! اما چرا چنان نظری را به او می گوید و منظورش کدام اعتیاد است؟ چند لحظه بعد، او خود به این سوال شکل گرفته در ذهن مخاطب پاسخ می دهد: ((.. همونطور که میدونی همه آدمهای اینجا این اعتقاد مشترک رو دارند که ناشنوا بودن به منزله معلولیت نیست، چیزی نیست که بخواهی درستش کنی …. و خونه من بر این اساس بنا شده /بر این اعتقاد شکل گرفته/ …)) منظور او از اعتیاد تعلقهائی است که او را از باز کشفش باز می دارد، ناشنوایی نه یک نقص برای او، که راهیست برای تکامل او.
داریوس ماردرعلاوه بر تعریف داستانی با درام عمیق به طرزهوشیارانه ای با نگاهی متفاوت و واقعگرایانه به قشری خاص از جامعه می پردازد که باید مثل هم طبقاتشان بیشتر دیده شوند : ناشنوایان . تیم چهارده نفره صدای فیلم با ظرافتی تمام که قطعا با نظارت کارگردان، فیلمنامه نویس و نویسنده داستان، کار سخت، اما بسیار حرفه ای از خود به اجرا درآورده اند، تقطیع صدا از طرف صدا گذار در چند تقسیم بندی، درک مخاطب را به ترکیبی هم سو با احساسات جاری در فیلم گره زده اند. شنیدن صدای عادی از سوی سوم شخص، شنیدن صدا با ایمپلنت کار گذاشته شده در گوش، بد شنیدن و یا نشنیدن صدا! همگی در راستای درک احساسات شخصیت اول فیلم.
اما نکته جالب توجه، استفاده ظریف کارگردان در بکارگیری زمان استفاده از شنیدنها و نشنیدنهای تماشاگر و همگام کردن آن با رویدادهای فیلم است. این امر با بازی خاص و دلپذیر ریز احمد، با آن نگاه خیره و شوک زده، چشمان از حدقه درآمده، رنگ پریده و نقش آفرینی سمپاتیک و درعین حال کنترل شده او، نقش ویژه ای در القاء حس لازمه به تماشاگر را دارد، بخصوص در کلیدی ترین صحنه فیلم که “نشنیدن را با ارزشتر از شنیدن” در می یابد، او با چرخش به موقع دوربین و آرامشی حقیقی، بازی/اکت، “حس از درون/نمود از بیرون” را بدون گفتن یک کلمه به مهر تائیدی بر کلیت فیلم تبدیل می کند. دو نکته اساسی فیلم حضور دو فرد تاثیرگذار در کنار کارگردان است، آبراهام ماردر خواننده، ترانه نویس و فیلمنامه نویسی که حضوری پر رنگ در بطن ساخت فیلم دارد و
“درک چیانفرنس” داستان نویس مشترک فیلم با داریوس ماردر، که قبلا فیلم تماشایی و به یادماندنی “ولنتاین آبی” او را در نقش نویسنده و کارگردان در ذهن داریم، ترکیبی متخصص در بوجود آوردن فیلمی که به عنوان یک فیلم/درمان نه تنها برای ناشنوایانی که، ناشنوایی را یک نقص عضو وعامل بازدارنده می دانند، بلکه برای هر شخصی که کمبود طبیعی/فیزیکی یا حسی را در خود می یابد، میتواند کارآیی داشته باشد. اینکه بدانیم انسان علیرغم تمام مشکلات و سختیهایش میتواند با یادگیری هنر گوش کردن به ندای درونی، به چنان درکی زیبا از زندگی برسد که بتواند با حس خدادادی شنیدن هم، هنرحس درون را تجربه نماید. همانطور که بازیگران ناشنوای فیلم در قالب کاراکتر/حقیقت، خود، گاه شنواتر از دارندگان حس شنوائی نشان می دهند. نشنیدنی با پیامی واضح برای درکی بهتر از جهان هستی : بیا سکوت را گوش کنیم.